بچه جاسوس
مترجم: عظمی نفیسی
این بچه پاریسی آن قدر لاغر و مردنی بود که سنش را بآسانی نمیشد حدس زد. به هر صورت، سنش بین ده تا پانزده سال بود. مادر نداشت و پدرش، که سابقاً جزو سربازان نیروی دریایی بود، اکنون در محلهی «تامپل» تصدی مراقبت و توجه از باغچه عمومی را به عهده داشت. بچههای کوچک، دایهها و پرستارها، خانمهای مسن عصا به دست، مادران بیچیز و مستمند، خلاصه تمام پارسیهایی که از جنجال خیابان به سایهی درختان و تپههای گلکاری شدهی باغ ملی پناهنده میشدند، بابا استن را میشناختند و او را دوست میداشتند.
گر چه وقتی میخواست ولگردان و سگها را از باغ بیرون کند، با چهرهی درهم و سبیلهای کلفتش حالتی وحشتناک به خود میگرفت اما همه میدانستند که در پشت آن قیافهی عبوس لبخندی مهربان و حتی پدرانه مخفی میباشد و برای مشاهدهی آن لبخند شیرین کافی بود از او بپرسند: «راستی حال پسرت چطور است؟»
آری! بابا استن دیوانهی پسرش بود و او را میپرستید. عصرها وقتی که پسرک پس از تعطیل شدن مدرسه به سراغش میآمد، با یک دنیا حظ و شفقت دستش را در دست میگرفت و با هم در خیابانهای باغ قدم میزدند. در مقابل هر یک از نیمکتها اندکی میایستادند و با مشتریهای هر روزی سلام و تعارف میکردند. وقتی که پاریس به محاصرهی دشمنان درآمد بدبختانه وضع در پایتخت به کلی دگرگون شد. باغ ملی بابا استن مبدل به انبار نفت گردید. مرد بیچاره که مسئول مراقبت از آن جا بود، بدون این که بتواند حتی سیگاری بکشد، مجبور بود تمام روز میان گلکاریهای لگدمال شده و نابود گشتهی باغ قدم بزند و فقط شب دیر وقت پسرش را در خانه ببیند.
بابااستن از آلمانیها دلپُری داشت. وقتی که از دشمنان فرانسه سخن میگفت قیافهاش و مخصوصاً سبیلهایش بسیار دیدنی بود... اما استن کوچولو از زندگی جدیدشان چندان شکایتی نداشت.
محصور شدن شهر برای پسر بچهها خود تفریحی است. دیگر از مدرسه و درس و مشق خبری نیست. هر روز تعطیل است و سراسر کوچهها و خیابانها زیر پای آنها است.
پسرک از صبح تا غروب بیرون بود و به این سو و آن سو میدوید. وقتی که سربازان به سوی اردوگاههای خود میرفتند استن به دنبال آنها راه میافتاد و تا مدتی از پی آنها میرفت؛ اما البته ترجیح میداد سربازانی را که دسته موزیکشان بهتر باشد دنبال کند. در این باره اطلاعات پسرک زیاد و دامنهدار بود و مثلاً میتوانست به شما بگوید دستهی موزیک هنگ 96 به مفت نمیارزد و برعکس موزیک هنگ 55 بسیار عالی و شنیدنی است.
گاهی هم مشق و تمرین سربازان یا صفوف مردم را که در جلو دکانها به انتظار نوبت میایستادند تماشا میکرد.
در آن زمستان سرد، که مردم پاریس گرسنه و بیسوخت به سر میبردند، صبحها استن هم زنبیلش را زیر بغل میگرفت و به جمعیتی که ساعتها در برابر دکانهای نانوایی و قصابی صف میکشیدند، میپیوست.
در آن جا، مردان و زنانی که میان آب و گل و به انتظار رسیدن نوبت، باب آشنایی با یکدیگر میگشودند و دربارهی سیاست و اوضاع روز با هم به گفتوگو میپرداختند او را هم به خاطر این که پسر آقای استن بود به صحبت میگرفتند و گاهی عقیدهاش را میپرسیدند. اما از همهی اینها بامزهتر بازی «گالوش» بود. این بازی را سربازان ایالت «برتانی» در مدت محاصره به مردم آموخته بودند. اگر استن کوچولو را به دنبال سربازان یا جلو دکان نانوایی نمیدیدند حتماً میتوانستید بگویید در میدان «شاتودو» مشغول بازی گالوش است. البته خود او چون پول نداشت نمیتوانست در این بازی شرکت کند. لیکن وقتی سراپا چشم میشد و به تماشا مشغول میگشت به اندازهی بازیکنان یا حتی بیشتر از آنان از این بازی حظ میکرد و لذت میبرد. مخصوصاً یکی از بازیکنان یعنی آن پسر بلند قد، که نیمتنهی آبی بر تن میکرد و فقط سکههای صدی در میان میگذاشت، او را سخت دچار حیرت میکرد. وقتی آن پسر قد بلند میدوید، صدای به هم خوردن سکهها از جیبش به گوش میرسید. یک روز یکی از این سکهها، پیش پای استن به زمین افتاد. وقتی پسر برای برداشتن آن به استن نزدیک شد گفت: «هان کوچولو، مثل این که چشمت از دیدن پول برق میزند. اگر مایل باشی به تو میگویم کجا میتوان از این سکهها به دست آورد.»
پس از ختم بازی استن را به کناری کشید و به او گفت: «اگر حاضر باشی برای فروش روزنامه به سربازان آلمانی با من به اردوی آنها بیایی هر دفعه دو نفری سی فرانک عایدمان خواهد شد.»
ابتدا این پیشنهاد به نظر استن بسیار زشت و موهن رسید و فوراً آن را رد کرد و تا سه روز حتی به تماشای بازی گالوش هم نرفت. اما این سه روز به او خیلی سخت گذشت. دیگر خواب و خوراک نداشت. شبها وقتی که به بستر میرفت سکههای براق و درخشان صدی از برابر چشمش رژه میرفتند. بالاخره هوای نفس بر او غلبه کرد و روز چهارم به میدان شاتودو رفت. پسر بلند قد را پیدا کرد و به او گفت حاضر است با او همکاری کند.
یک روز صبح که برف میآمد کیسهای کرباسی به دوش انداختند و روزنامهها را زیر لباس مخفی کرده به راه افتادند. وقتی که به دروازهی «فلاندر» رسیدند آفتاب تازه طلوع کرده بود.پسر بزرگ دست استن را گرفت. به نگهبان پیر، که مردی شریف و مهربان به نظر میرسید و بینیاش از فرط سرما سرخ شده بود، نزدیک شد و با لحن ترحمانگیزی گفت: «آقای مهربان، لطفاً اجازهی بفرمایید از این جا عبور کنیم. پدر ما مرده و مادرمان بیمار است. با برادر کوچکم میخواهم به مزارع اطراف بروم. شاید بتوانیم کمی سیبزمینی جمع کنیم و به خانه ببریم.»
پسر بزرگ واقعاً حالتی رقتانگیز به خود گرفته بود و در حین ادای این کلمات گریه میکرد. استن از شرم سرش را پایین انداخته بود. نگهبان لحظهای به دقت به آنها نگاه کرد و بعد نظری به جادهی خلوت انداخت و در حالی که خود را از سر راه آنها عقب میکشید گفت: «زود رد شوید.»
اکنون هر دو در جادهی «اوبرویلیه» قدم برمیداشتند و پسرک بزرگ سخت خوشحال و خندان بود.
استن مثل این که در خواب باشد، بناهای کارخانههایی که به صورت سربازخانه درآمده بود، سنگرهای خلوت و دودکشهای منازل متروک را، که مه صبحگاهی را شکافته و سر به آسمان شکیده بودند، محو و مبهم در اطراف خود مشاهده میکرد.
گاهی از دور چادری، که زیر برف خیس شده بود و در آن اندک آتشی میسوخت، به چشمشان میخورد.
قراولی را که در برابر چادر کشیک میداد و افسرانی را که هر کدام باشلقی بر سر داشتند و با دوربین مراقب اطراف بودند، تشخیص میدادند. پسر بزرگ که راه را خوب میشناخت، استن را از بیراهه میبرد و هرگز به پستهای دیدهبانی نزدیک نمیشد. اما بالاخره خواه و ناخواه با دستهای از سربازان رو به رو شدند. این سربازان با بارانیهای کوتاه خود، در امتداد راهآهن «سواسون» در اعماق چالههایی که آب در آنها جمع شده بود، چمباتمه زده و مشغول دیدهبانی بودند. این بار افسانه و دروغبافی پسر بزرگ مؤثر نیفتاد و به آنان اجازهی عبور داده نشد. هنگامی که پسرک مشغول ندبه و زاری بود، گروهبان پیری که به بابا استن شباهت داشت، با مویی سپید و صورتی پرچروک از اتاق نگهبان بیرون آمد.
لحظهای به آنها نگریست و بعد گفت: «بچهها گریه نکنید. مانعی ندارد میتوانید از این جا بگذرید و به جستوجوی سیبزمینیهایتان بروید. اما قبلاً به اتاق بیایید و قدری گرم شوید. این پسر کوچولو از سرما یخ زده».
افسوس! علت لرز استن کوچک سرما نبود. وی از ترس و خجالت میلرزید.
در اتاق نگهبان چند سرباز دور آتش ناچیزی چمباتمه زده بودند و با نوک سر نیزههای خود نانهای یخ زده خود را گرم میکردند.
قدری جمعتر نشستند تا جایی برای بچهها باز کنند. به آنها قهوه دادند. وقتی که بچهها مشغول نوشیدن قهوه بودند افسری به آستانهی درآمد، گروهبان را نزد خود فرا خواند و آهسته به او چیزی گفت و بیدرنگ رفت. گروهبان در حالی که برمیگشت با خوشحالی گفت: «بچهها، امشب حمله شروع خواهد شد... گمان میکنم که این بار «بورژه» را از آلمانیها پس خواهیم گرفت. همه قهقههای کردند و فریاد آفرینی از دل برکشیدند. آواز میخواندند و شمشیرها و سر نیزهها را جلا میدادند. بچهها از این هیاهو استفاده کرده ناپدید شدند.
وقتی از سنگر گذشتند به دشت وسیعی وارد شدند. در انتهای دشت دیوار بلند سفیدی بود که روزنههای بسیاری برای گذراندن لولهی توپ در آن ایجاد کرده بودند. بچهها به طرف این دیوار رفتند و در هر قدم میایستادند و چنین وانمود میکردند که مشغول جمعآوری سیبزمینی هستند.
استن کوچولو پیاپی میگفت: «بیا برگردیم. بیا برگردیم.» اما پسر دیگر شانههایش را بالا میانداخت و جلو میرفت. ناگهان صدای پر کردن تفنگی به گوششان خورد. پسر بزرگ فوراً خود را بر زمین افکند و گفت: «به روی شکم بخواب!»
همین که دراز کشیدند پسر بزرگ سوتی زد و سوت دیگری در جواب او شنیده شد. به روی دست و پا خزیدند و پیش رفتند؛ وقتی که مقابل دیوار رسیدند، دو سرباز آلمانی با سبیلهای زرد و کلاههای چرب و کثیف در برابرشان سبز شدند.
پسر بزرگ به یک جست خود را به آلمانی رسانید و در حالی که رفیقش را نشان میداد: «گفت این هم برادر من است.»
استن آن قدر کوچک بود که سرباز آلمانی از دیدن او به خنده افتاد و مجبور شد او را بلند کند و بر لبهی دیوار بگذارد.
در آن طرف دیوار، فاصله به فاصله تپههای خاک دستی، درختان بریده شده و سوراخهای سیاه در میان برف دیده میشد. استن درهر یک از این سوراخها یک نفر آلمانی را میدید که درست مانند سرباز اولی سبیلهای زرد و کلاه داشت و هنگام عبورش به او میخندید. بالاخره به اتاقی، که میان تنهی درختان از نظر پنهان بود، رسیدند. اتاق پر از سرباز بود. بعضی شطرنجبازی میکردند و برخی روی آتش پر شعله و فروزان مشغول پختن سوپ بودند. بوی مطبوع کلم و چربی گوشت به مشام میرسید. چقدر وضع این جا با وضع اتاق نگهبان فرانسویها تفاوت داشت! معلوم بود افسران در طبقهی بالا بودند. صدای نواختن پیانو و باز شدن در شیشههای نوشابه به گوش میرسید. وقتی که دو طفل پارسی داخل شدند سربازان با فریاد شادی از آنها استقبال کردند. آلمانیها روزنامهها را از آنها گرفتند و در عوض برایشان نوشابه ریختند و با آنها صحبت کردند. افسران همه از خود راضی و متکبر به نظر میرسیدند؛ اما گویا از حرکات پسر بزرگ، که به لهجهی مخصوص بچههای ولگرد پارسی حرف میزد، تفریح میکردند. همه با صدای بلند میخندیدند و حرفهای زشت او را تکرار میکردند و گویی از غلت زدن در فساد و لجنی که پسرک با خود از پاریس آورده بود. لذت میبردند. استن کوچولو هم دلش میخواست ابراز وجودی نماید و به آنها بفهماند که او هم چندان احمق نیست و میتواند حرفهای خوشمزه بزند؛ اما بغض چنان گلویش را میفشرد که قدرت ادای کلمهای در خود نمیدید. رو به روی او، یک افسر آلمانی، که از دیگران مسنتر و موقرتر به نظر میرسید، با این که ظاهراً روزنامهای برای مطالعه به دست گرفته بود، آنی چشم از او بر نمیداشت. شاید این مرد در وطن خودش پسری به سن و سال استن داشت و اکنون در دل با خود میگفت: «اگر پسر من عامل چنین عمل زشتی بود، من مرگ او را بر زنده بودنش ترجیح میدادم.»
از این لحظه گویی پنجهای قلب استن را میفشرد و آن را از تپش باز میداشت. برای آن که خود را از این اضطراب برهاند شروع به تفریح کرد و بزودی سرش به دوران افتاد؛ گیج و مبهوت در گوشهای افتاد. در میان قهقهه افسران و هیاهوی درهم و مبهمی که به گوشش میخورد صدای رفیقش را میشنید که سربازان گارد ملی فرانسه و خبردار و حاضرباش گفتن آنها را مسخره میکرد. بعد متوجه شد که وی صدای خود را خفیف کرد و افسران دور او حلقه زدند و با حالتی جدی و دقتی فراوان چشم به دهان او دوختند. جوان خائن نقشهی حملهی سربازان فرانسوی را، که در اتاق گروهبان پیر شنیده بود، برای آنها فاش میساخت.
همان دم استن از حالت بیخبری بیرون آمد و با خشم و غضب فریاد زد: «پسر خفه شو... این دیگر کار خوبی نیست.»
اما رفیقش اعتنا نکرد و خندهکنان به سخن خود ادامه داد. هنوز حرفش تمام نشده بود که افسران همگی از جای برخاستند. یکی از آنها به سوی در اشاره کرد و به بچهها فریاد زد: «دیگر گورتان را گم کنید.»
بعد افسران بین خود به زبان آلمانی شروع به صحبت کردند. پسر بزرگ در حالی که با غرور پولهای دریافتی را به صدا در میآورد از در خارج شد. استن که سرش را از فرط خجالت به زیر انداخته بود به دنبال او روان شد. هنگام عبور از کنار افسر مسن آلمانی صدای او را شنید که میگفت: «کوچولو، کار خوبی نکردی. کار خوبی نکردی.»
اشک در چشمان استن حلقه زد. همین که به دشت رسیدند شروع به دویدن کردند و بسرعت از خندق گذشتند. کیسههایشان با سیبزمینیهایی که از آلمانیها گرفته بودند پر بود. بدون دردسر از همه جا گذشتند و به پاسگاه سربازان فرانسوی رسیدند. آن جا همه خود را برای حملهی شبانه آماده میساختند. گروه سربازان آرام و بیصدا از راه میرسیدند و در پشت سنگرها جای میگرفتند. گروهبان پیر با یک دنیا امید و مسرت مشغول تعیین جا برای سربازان خود بود. هنگام عبور بچهها متوجه آنها شد و با مهربانی به آنها لبخندی زد.
آه! که این لبخند تا اعماق قلب استن کارگر افتاد و آن را به درد آورد. یک لحظه خواست فریاد بزند. «مبادا تا آن جا بروید، ما شما را لو دادیم. ما به شما خیانت کردیم.»اما حرف رفیقش را به خاطر آورد که به او گفته بود: «اگر حرف بزنی ما را تیرباران خواهند کرد.»
بیچاره از ترس چیزی نگفت. در «کورنوو» برای تقسیم پول داخل منزل متروکی شدند.
از حق نباید گذشت پول از روی عدالت و انصاف قسمت شد. استن وقتی که صدای به هم خوردن سکههای زیبا را در جیب خود شنید و منظرهی بازی گالوش را که میخواست در آن شرکت کند در نظر مجسم ساخت دیگر از کار شرمآور خود چندان احساس پشیمانی نکرد. اما وقتی تنها ماند. پولها چقدر در جیبش سنگینی کردند و پنجهی آهنینی که مدتها بود بر قلب خود احساس میکرد با چه بیرحمی و شقاوت او را آزار میداد! بیچاره بچه! پاریس دیگر در چشم او آن پاریس سابق نبود.
چنین به نظر میرسید که همه میدانند او از کجا باز میگردد و مردمی که از کنارش میگذرند همه با نفرت و انزجار به رویش مینگرند. در میان صدای چرخ کالسکهها و طبل سربازانی که در آن حوالی مشغول تمرین بودند و هیاهوی مردم همه جا کلمهی «جاسوس» به گوشش میخورد. بالاخره به خانه رسید و با کمال خوشوقتی مشاهده کرد که پدرش هنوز بازنگشته است. فوراً به اتاق خودش دوید و سکههایی را که آن قدر آزارش میداد زیر متکایش مخفی ساخت.
بعد از مدتی بابا استن هم به خانه آمد. پسرش هیچوقت او را مهربانتر و خوشحالتر از آن شب ندیده بود. اخبار خوشی از ولایات رسیده بود و دلالت بر این میکرد که اوضاع کمی بهتر شده است. سرباز پیر هنگام صرف غذا به تفنگش، که به دیوار آویزان بود، مینگریست و خندهکنان میگفت: «پسرجان حیف که بچه هستی و گرنه خودت به جنگ آلمانیها میرفتی. این طور نیست؟»
نزدیک ساعت هشت شلیک توپ شنیده شد. پیرمرد که تمام استحکامات را میشناخت و فاصلهی آنها را تا پاریس میدانست گفت: «صدا از جانب اوبرویلیه به گوش میرسد. به نظرم در بروژه میجنگند.»
رنگ از چهرهی استن کوچولو پرید. خستگی را بهانه کرد و به بستر رفت اما خواب به چشمانش راه نمییافت. شلیک توپ همچنان به گوش میرسید. پسرک سربازان فرانسوی را، که به امید غافلگیر کردن آلمانیها شبانه بر اردوی دشمن میتاختند وناگهان در دام خصم گرفتار میشدند، در نظر مجسم میساخت. نگهبان پیری را که به رویش لبخند زده بود به خاطر میآورد و در عالم خیال جسد او و سربازان او را غرقه در خون در میدان کارزار مشاهده میکرد...آری! بهای خون آن سربازان بیگناه اکنون در زیر سر او پنهان بود و او یعنی پسر بابا استن، که یک سرباز شریف فرانسوی بود، به هموطنانش خیانت کرده بود. سیل اشک از دیدگانش فرو میریخت. از اتاق مجاور صدای پای پدرش را که پیاپی قدم میزد و گاه و بیگاه پنجره را باز میکرد میشنید. شیپور آماده باش از میدان پایین به گوش رسید. گروهان تازهای برای کمک به سربازان فرانسوی آمادهی حرکت میشد. کار از شوخی گذشته بود و معلوم بود که نبرد، صورتی مخوف وجدی به خود گرفته است. طفل بدبخت باز بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریستن کرد. بابا استن در را باز کرد و پرسید: «چرا گریه میکنی»؟ کودک دیگر طاقت نیاورد. از تختخواب پایین جست و خود را به پای پدرش افکند. بر اثر این حرکت سکهها از زیر متکا بر زمین غلتیدند. لرزشی پیرمرد را فرا گرفت و فریاد زد: «اینها چیست؟ اینها را دزدیدهای؟»
آن وقت استن ماجرای رفتن خودش را به اردوی آلمانیها از اول تا به آخر برای پدرش گفت. بعد از هر جملهای که ادا میکرد گویی باری از دوشش برداشته میشد و خود را آسودهتر و آرامتر احساس میکرد. بابا استن با قیافهای وحشتناک به سخنان او گوش میداد. وقتی که کودک ساکت شد پیرمرد سرش را میان دو دست پنهان کرد و شروع به گریستن نمود.
طفل فریاد زد: «پدر...پدر...»
اما پیرمرد به جای پاسخ دادن به او، او را به کناری زد و در حالی که سکهها را از زمین جمع میکرد پرسید: «همهی پول همین بود؟»
استن کوچولو با حرکت سر فهماند که همهی پول همین است. پیرمرد تفنگ و فشنگدان خود را برداشت. پولها را در جیبش گذاشت و گفت: «بسیار خوب. میروم اینها را به خودشان پس بدهم.»
بعد بدون آن که دیگر چیزی بگوید، یا حتی به عقب برگردد، به گروهانی که در دل شب آماده حرکت بود، پیوست و از آن به بعد هیچ کس بابا استن را ندید.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}